کد مطلب:313535 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:200

آن شب فراموش نشدنی که من دیدم
حجةالاسلام شیخ حسنعلی نجفی رهنانی مرقوم داشته اند:

در اواخر ماه صفرالخیر سال 1362 شمسی بود كه این كرامت شگفت در شهر رهنان اصفهان واقع شد. شخصی به نام عبدالحسین نجفی، فرزند محمد، كه جوانی 35 ساله بود، دو مرتبه در جبهه زخمی شده بود. مرتبه ی اول زخمش سطحی بود، ولی مرتبه ی دوم دچار موج زدگی شده و به تشخیص اطبا، یك رگ یا دو رگ وی در قسمت ستون فقرات قطع شده بود. وی مبتلا به خونریزی شدید گردیده بود و پس از معاینات كه در اصفهان و تهران صورت گرفت، تشخیص داده شد كه باید روی او عمل جراحی انجام شود. دكتر اصفهانی گفته بود اگر عمل شود ناچار كمرش خمیدگی پیدا می كند و تا آخر عمر باید خمیده راه برود ولی دكتر تهرانی معتقد بود اینكه گفته اند خمیدگی پیدا می شود صحیح نیست. لذا ایشان در بیمارستان اصفهان بستری شدند و مورد عمل جراحی قرار گرفتند.

بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شده و پس از آن، در منزل مداوا می كردند. مدت 50 روز گذشت، ولی اثری از بهبودی احساس نشد. جوان رزمنده، از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بیمارستان مراجعه می كرد، می گفتند دكتر خصوصی كه او را جراحی كرده بود به مسافرت خارج از كشور رفته است. به هر حال پس از آمدن دكتر از مسافرت و مراجعت ایشان، وی برای مرحله ی دوم تشخیص داد كه یكی از رگ ها به كنار



[ صفحه 347]



ستون فقرات چسبیده و باید دو مرتبه عمل شود. لذا یك نسخه نوشت كه در مدت ده روز استفاده كند و پس از آن بیاید و بستری شود تا عمل شود.

حدودا چند روزی بیشتر از صدور نسخه ی مزبور نگذشته بود كه بنده از گچساران به اصفهان آمدم و برای دیدن ایشان به منزلشان رفتم. حال خوبی نداشت. هر كه برای عیادت می آمد متأثر می شد. به هر حال دو سه روزی از ده روز باقی مانده بود كه در هیئت حضرت ابوالفضل علیه السلام مورد لطف و عنایت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمت فرمود.

چگونگی ماجرا بدین قرار بود:

در هیئت مذكور، رفقا هر شب در منزلی جمع می شدند و زنجیر می زدند. این جانب هم در آن هئیت حضور داشتم. برای شفای او از هیئت تقاضا كردم یك شب هیئت را به منزل او بیندازند و در آنجا زنجیر بزنند. شب دوشنبه ای بود، آمدند و زنجیر زدند و بعد آن هم از من خواستند دعای توسل بخوانم. بنده هم اجابت كردم. مجلس بسیار باحالی بود. همه دعا می كردند، لیكن آن شب خبری نشد.

در همسایگی منزل ایشان، شخصی بود به نام ابراهیم موجودی، كه خانمش در همان ایام در بیمارستان هزار تختخواب اصفهان بستری بود. وی پس از ختم جلسه آمد و گفت: یك شب هم به منزل ما بیایید. ما هم نذر كرده ایم و مریضه ای داریم. برادران هیئت، نظر به اینكه برنامه ی شب بعد را - كه شب سه شنبه باشد - قبلا اعلام كرده بودند، شب چهارشنبه را برای ایشان در نظر گرفته و به دیگران اعلام كردند. این شخص هم از من دعوت كرد كه حتما در جلسه اش شركت كنم. بنده هم قبول كردم و گفتم ان شاء الله اگر عمری باقی باشد حتما شركت می كنم.

شب موعود، كه شب چهارشنبه باشد، فرارسید. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سر درد شدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوی، كه مریض بود و به حالت خمیدگی راه می رفت و همه ی مردم محله او را دیده و می شناختند، به منزل ما آمده و ظهر را با همدیگر نهار صرف كردیم. وقتی دید حال من بد است و مبتلا به سر درد شدید هستم، گفت: من می روم منزل، اگر شب توانستی در آن مجلس شركت كنی به یك نفر از بچه ها خبر بده تا من هم شركت كنم. بنده جواب دادم: اگر حالم به همین كیفیت باشد



[ صفحه 348]



معلوم نیست بتوانم شركت كنم، ولی اگر ان شاء الله حالم خوب شد چشم، می فرستم تا بیایی و در مجلس شركت كنی. او رفت و درد سر من شدت گرفت، به طوری كه قادر نبودم نماز ظهر و عصر را بخوانم. تا نزدیك غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روی ناچاری ادای وظیفه كردم.

یكی دیگر از رفقا به نام احمد سهرابی، به منزل آمد و گفت: ابراهیم موجودی، كه بانی مجلس امشب است، به من گفت برو و فلانی (یعنی بنده را) ببین و به او بگو، هر طوری هست باید امشب به منزل ما تشریف بیاوری. به ایشان عرض كردم فعلا كه حالم مساعد نیست، ان شاء الله اگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شركت می كنم. نمی دانم چه شد كه وقتی نماز مغرب و عشا را خواندم، به خودم آمده و متوجه شدم من كه مبتلا به سر دردی شدید بودم، الآن هیچ اثری از سر درد حس نمی كنم! لذا یكی از بچه ها را به دنبال اخوی فرستادم و پیغام دادم كه من حالم خوب شده و به منزل موجودی می روم، اگر حالش را داری به هیئت بیا. بعد از نیم ساعت، دیدم اخوی آمد. البته هر وقت حالش مساعد بود به هیئت می آمد ولی كناری می نشست و به قول معروف تماشاچی بود. باری، برادران هیئت آمدند و مشغول زنجیر زدن شدند.

تقریبا ساعت از یازده شب گذشته بود كه شخصی از طرف بانی آمد و گفت آقای موجودی دلش می خواهد كه شما یك دعای توسل بخوانید. بنده وقتی ساعت را ملاحظه كردم دیدم از ساعت یازده گذشته است و افراد جلسه هم همه كارگر و كاسب بودند، گفتم وقت گذشته، به ایشان بگویید اگر اجازه می دهید بنده یك مصیبت بخوانم و مجلس را ختم كنم. رفت و برگشت و گفت ایشان می گویند هر جور صلاح می دانید انجام دهید. چراغ ها را خاموش كردند و میكرفون را به دست این جانب دادند.

گهگاهی كه بنده ذكر مصائب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام را در هیئت می نمودم به حالت نشسته بود؛ ولی آن شب - چه بگویم؟! شبی كه هرگز فراموش شدنی نیست! - وقتی خواستم شروع كنم ایستادم، لكن متحیر كه كدام یك از مصائب را متذكر شوم؟ همین كه عرض كردم: «السلام علیك یا أباعبدالله و علی الأرواح التی حلت بفنائك»، ناگهان به فكرم آمد كه مصیبت حضرت ابوالفضل علیه السلام را بخوانم. چراغ ها خاموش بود، عرض كردم: رفقا، نمی دانستم چه مصیبتی را برایتان بخوانم، ولی الآن



[ صفحه 349]



به نظرم آمد كه مصیبت حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام را بخوانم. از همین جا دلها را روانه ی نهر علقمه می كنیم و عرضه می داریم: «السلام علیك أیها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و لأمیر المؤمنین».

همین كه به اینجا رسیدم صدای مهیبی را شنیدم كه كسی می گفت: اباالفضل! اباالفضل! توجهی نكردم، زیرا شبهای دیگر هم بعضی از افراد در این مجلس غش می كردند. به خودم گفتم شاید یكی از برادران هیئتی است كه حالش منقلب شده است. در همین اثنا آقایی به نام احمد سهرابی، كه خداوند او را هم شفا مرحمت فرماید زیرا سالیان سال است كه مبتلا به مرض قلب است و یك مرتبه هم عمل جراحی روی وی صورت گرفته و هنوز ناراحت است، آمد و در گوشم آهسته گفت: ناراحت نباش، برادرت عبدالحسین حالش منقلب شده و غش كرده است. وقتی این جمله را شنیدم دیگر نتوانستم روضه بخوانم. مجلس حالی داشت. بالأخره ناچار شدند چراغ ها را روشن كردند. دیدم برادرم غش كرده و عزیزان دورش را گرفته اند و او را به هوش می آورند. هیچ كس خبر نداشت چه شده، اما همه گریه می كردند. باور كنید بچه ها، جوان ها، پیرمردها - همه و همه - می گریستند؛ معلوم بود عنایتی به مجلس شده است. بعد از چند دقیقه، برادرم چشمانش را باز كرد و با صدای خفیف گفت: رفت، رفت! از این كلمه هیچ كس هیچ چیز نمی فهمید، ولی همه زدند زیر گریه و بلند بلند گریه می كردند.

خواهرم، دامادی دارد به نام سهراب علیجانی كه هنگام مراجعه ی اخوی به دكتر همیشه وی را همراهی می كرد. وی از اینكه می دید اخوی به این نحو روی زمین قرار گرفته، ناراحت بود، زیرا می گفت دكتر به او گفته ابدا نباید روی زمین بنشینی، پیاپی می گفت: عبدالحسین، این نحو نشستن برایت ضرر دارد! لیكن او مدهوش بود و چیزی نمی فهمید.

پس از چند لحظه عبدالحسین به هوش آمد و گفت: برادران، من خوب شدم! سپس گفت: آقا ابوالفضل علیه السلام آمدند، هر چه كردم جلویش بلند شوم نتوانستم، خودش را به من رساند و دستش را به سر شانه ی من زد و گفت: تو خوب شدی، برو دنبال كسب و كارت. ظاهرا شوكه شده بود. سپس بلافاصله بلند شد با قامت راست و گفت: دروغ نمی گویم، من خوب شدم و شفا گرفتم. وقتی كه برادرم گفت به نظرم آمده مصیبت آقا



[ صفحه 350]



قمر بنی هاشم علیه السلام را بخوانم، من در دلم گفتم آقا جان اگر امشب مرا شفا دادی فبها والا به خودت قسم از این پس دیگر در جایی كه مجلس شما و برادرت حسین علیه السلام باشد پا نمی گذارم!

این جملات را با صدای خفیف و با فاصله می گفت و هر كلمه ای كه می گفت همه بلند بلند گریه می كردند. آری، این كرامت آن شب فراموش نشدنی بود كه این جانب شیخ حسنعلی نجفی رهنانی، ساكن قم به چشم خود دیدم. البته چنانچه بعضی از جملات از قلم افتاده باشد، به علت این بوده كه می بایست همان روزهای اول ماجرا را یادداشت می كردم كه متأسفانه موفق نشدم، تا اینكه دوست بسیار عزیز و ارجمند، جنات حجةالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی از بنده خواستند كرامت حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام را كه به سبب آن برادرم شفا یافته است بنویسم و بنده پس از اینك مشارالیه را اذیت و آزار نمودم نوشتم و تسلیم ایشان نمودم. امیدوارم كه مشارالیه ما را از دعا فراموش نفرمایند و حلالمان كنند. البته تأخیر به جهت این بود كه اخوی كویت بودند و باید از كویت می آمدند و من می خواستم یك بار دیگر ایشان بیان كنند تا چیزی از قلم نیفتد، ولی متأسفانه موفق نشدم. 21 / 7 / 73.